کرایگ هایپر؛ نویسنده، محقق، مقالهنویس، مجری رادیو و تلویزیون و یک سخنران حرفهای است. در ۲۵ سال گذشته، او با کارهایش بهعنوان یک کارشناس حرفهای موفقیت در حوزههای شخصی و اجتماعی معرفی شده. هاپیر یک سایت هم درباره سخنرانی موثر دارد که در آن نوشته: آ«من خواستهام بخشهای مهم کتابهای کمکی که تا به حال خواندهام و تجربههایی که در زندگیام داشتهام را به صورت ۴۰ نکته کلیدی فشرده کنم و در اختیار دیگران بگذارم تا در هر زمان بتوانند آن را بخوانند. مطمئنا کتابهایی که در سطح جهانی فروخته میشوند و درباره خودیاری هستند ممکن است برای بعضیها قابل استفاده باشند ولی من مایلم چیزی بنویسم که برای همه مفید واقع شود.آ» حالا این شما و این هم ۴۰ توصیه کرایگ هایپر. بخوانید و قضاوت کنید.
۱) فرصتهایی را میبینند و پیدا میکنند که دیگران آنها را نمیبینند.
۲) از مشکلات درس میگیرند، در حالی که دیگران فقط مشکلات را میبینند.
۳) روی راهحلها تمرکز میکنند.
۴) هوشیارانه و روشمندانه موفقیتشان را میسازند، در زمانی که دیگران آرزو میکنند موفقیت به سراغشان آید.
۵) مثل بقیه ترسهایی دارند ولی اجازه نمیدهند ترس آنها را کنترل و محدود کند.
۶) سوالات درستی از خود میپرسند. سوالهایی که آنها را در مسیر مثبت ذهنی و روحی قرار میدهد.
۷) به ندرت از چیزی شکایت میکنند و انرژیشان را به خاطر آن از دست نمیدهند. همه چیزی که شکایت کردن باعث آن است فقط قرار دادن فرد در مسیر منفیبافی و بیثمر بودن است.
۸) سرزنش نمیکنند (واقعا فایدهاش چیست؟) آنها مسوولیت کارهایشان و نتایج کارهایشان را تماما به عهده میگیرند.
۹) وقتی ناچارند از ظرفیتی بیش از حد ظرفیتشان استفاده کنند همیشه راهی را برای بالا بردن ظرفیتشان پیدا میکنند و بیشتر از ظرفیتشان از خود توقع دارند. آنها از آنچه دارند به نحو کارآمدتری استفاده میکنند.
۱۰) همیشه مشغول، فعال و سازنده هستند. هنگامی که اغلب افراد در حال استراحت هستند آنها برنامهریزی میکنند و فکر میکنند تا وقتی که کارشان را انجام میدهند استرس کمتری داشته باشند.
۱۱) خودشان را با افرادی که با آنها همفکر هستند متحد میکنند. آنها اهمیت و ارزش قسمتی از یک گروه بودن را میدانند.
۱۲) بلندپرواز هستند و دوست دارند حیرتانگیز باشند. آنها هوشیارانه انتخاب میکنند تا بهترین نوع زندگی را داشته باشند و نمیگذارند زندگیشان اتوماتیکوار سپری شود.
۱۳) به وضوح و دقیقا میدانند که چه چیزی در زندگی میخواهند و چه نمیخواهند. آنها بهترین واقعیت را دقیقا برای خودشان مجسم و طراحی میکنند به جای اینکه صرفا تماشاگر زندگی باشند.
۱۴) بیشتر از آنکه تقلید کنند، نوآوری میکنند.
۱۵) در انجام کارهایشان امروز و فردا نمیکنند و زندگیشان را در انتظار رسیدن بهترین زمان برای انجام کاری از دست نمیدهند.
۱۶) آنها دانشآموزان مدرسه زندگی هستند و همواره برای یادگیری روی خودشان کار میکنند. آنها از راههای مختلفی مثل تحصیلات آموزشگاهی، دیدن و شنیدن، پرسیدن، خواندن و تجربه کردن یاد میگیرند.
۱۷) همیشه نیمه پر لیوان را میبینند و توانایی پیدا کردن راه درست را دارند.
۱۸) دقیقا میدانند که چه کاری باید انجام دهند و زندگیشان را با از شاخهای به شاخهای دیگر پریدن از دست نمیدهند.
۱۹) ریسکهای حسابشدهای انجام میدهند؛ ریسکهای مالی، احساسی و شغلی.
۲۰) با مشکلات و چالشهایی که برایشان پیش میآید سریع و تاثیرگذار روبهرو میشوند و هیچوقت در مقابل مشکلات سرشان را زیر برف نمیکنند. با چالشها روبهرو میشوند و از آنها برای پیشرفت خودشان بهره میبرند.
۲۱) منتظر قسمت و سرنوشت و شانس نمیمانند تا آیندهشان را رقم بزند. آنها بر این باورند که با تعهد و تلاش و فعالیت، بهترین زندگی را برای خودشان میسازند.
۲۲) وقتی بیشتر مردم کاری نمیکنند؛ آنها مشغول فعالیت هستند. آنها قبل از اینکه مجبور به کاری بشوند، عمل میکنند.
۲۳) بیشتر از افراد معمولی روی احساساتشان کنترل دارند. آنها همان احساساتی را دارند که ما داریم ولی هیچگاه برده احساساتشان نمیشوند.
۲۴) ارتباطگرهای خوبی هستند و روی رابطهها کار میکنند.
۲۵) برای زندگیشان برنامه دارند و سعی میکنند برنامهشان را عملی کنند. زندگی آنها از کارهای برنامهریزی نشده و نتایج اتفاقی عاری است.
۲۶) در زمانی که بیشتر مردم به هر قیمتی میخواهند از رنج کشیدن و بودن در شرایط سخت اجتناب کنند، افراد موفق قدر و ارزش کار کردن و بودن در شرایط سخت را میفهمند.
۲۷) ارزشهای زندگیشان معلوم است و زندگیشان را روی همان ارزشها بنا میکنند.
۲۸) تعادل دارند. وقتی از لحاظ مالی موفق هستند، میدانند که پول و موفقیت مترادف نیستند. آنها میدانند افرادی که فقط از نظر مالی در سطح مطلوبی قرار دارند، موفق نیستند. این در حالی است که خیلیها خیال میکنند پول همان موفقیت است. ولی آنها دریافتهاند که پول هم مثل بقیه چیزها یک وسیله است برای دستیابی به موفقیت.
۲۹) اهمیت کنترل داشتن روی خود را درک کردهاند. آنها قوی هستند و از اینکه راهی را میروند که کمتر کسی میتواند برود، شاد میشوند.
۳۰) از خودشان مطمئن هستند و به احساسات ناشی از اینکه کجا زندگی میکنند و چه دارند و چه طور به نظر میرسند، توجهی ندارند.
۳۱) دست و دل باز و مهربان هستند و از اینکه به دیگران کمک میکنند تا به خواستههایشان برسند خوشحال میشوند.
۳۲) متواضع هستند و اشتباهاتشان را با خوشحالی میپذیرند و به راحتی عذرخواهی میکنند. آنها از تواناییهایشان خاطر جمع هستند ولی به آن مغرور نمیشوند. آنها خوشحال میشوند که از دیگران بیاموزند و از اینکه به دیگران کمک میکنند تا خوب به نظر برسند بیشتر از کسب افتخارات شخصیشان لذت میبرند.
۳۳) انعطافپذیر هستند و تغییر را غنیمت میشمارند. وقتی وضعیتی پیش میآید که عادتها و آسایش روزمرهشان را بر هم میزند از آن استقبال میکنند و با آغوش باز وضعیت جدید و ناشناس را میپذیرند.
۳۴) همیشه سلامت جسمانی خودشان را در وضعیت مطلوبی نگه میدارند و میدانند که بدنشان خانهای است که در آن زندگی میکنند و به همین خاطر، سلامت جسمانی برای آنها خیلی مهم است.
۳۵) موتور بزرگ و پرقدرتی دارند. سخت کار میکنند و تنبلی نمیکنند.
۳۶) همیشه منتظر بازتاب کارهایشان هستند.
۳۷) با افراد بدذات و غیرموجه نشست و برخاست نمیکنند.
۳۸) وقتشان و انرژیشان را روی وضعیتهایی که از کنترلشان خارج است صرف نمیکنند.
۳۹) کلید خاموش روشن دارند. میدانند چگونه استراحت کنند و ریلکس شوند. از زندگیشان لذت میبرند و سرگرم میشوند.
۴۰) آموختههایشان را تمرین میکنند. درباره تئوریهای عجیب و غریب خیالبافی نمیکنند بلکه واقعبینانه زندگی میکنند.
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد،
زیرا با وجود این که پستاندار عظیمالجثهاى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید
پیرمردی تنها در "مینه سوتا" زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش ،که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد.
“پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را
دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام
مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم
می زدی” دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن ، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”
۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی درمزرعه دیده شدند ، و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : “پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم”
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید.
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد. " و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست ! " گنجشک گفت : " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود ؟ " و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت : " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..." اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...!
برچسب:
بزرگترین سایت دانلود،مطالب جالب و خواندنی،دانلود برنامه،بزرگترین سایت،داستان،ماهنامه
خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد...
دختران و سربازی
صبحگاه:
فرمانده:پس این سربازه ها(بجای واژه سرباز برای خانم ها باید بگوییم سربازه!)کجان؟
معاون:قربان همه تا صبح بیدار بودن داشتن غیبت میکردن
ساعت ۱۰ صبح همه بیدار می شوند...
سلام سارا جان
سلام نازنین٬صبحت بخیر عزیزم صبح قشنگ تو هم بخیر
سلام نرگس
سلام معصومه جان
ماندانا جون٬وای از خواب بیدار میشی چه ناز میشی
.
.
.
صبحانه:
وا...آقای فرمانده عسل ندارید؟
چرا کره بو میده؟
بجه ها من این نون رو نمی تونم بخورم٬دلم نفع میکنه
آقای فرمانده پنیر کاله نداریی؟من واسه پوستم باید پنیر کاله بخورم
.
.
.بعد از صبحانه٬نرمش صبحگاه(دیگه تقریبا شده ظهرگاه)
فرمانده:همه سینه خیز٬دور پادگان٬باید جریمه امروز صبح رو بدید
وا نه٬لباسامون خاکی میشه...
آره تازه پاره هم میشه...
وای وای جاک میره تو دهنمون...
من پسر خواهرم انگلیسه میگه اونجا...
.
.
.
ناهار:
این چیه؟ شوره
تازه ادویه هم کم داره
فکر کنم سبزی اش هم نپخته باشه
من که نمی خورم٬ دل درد می گیرم
من هم همینطور چون جوش میزنم
فرمانده:پس بفرمایید خودتون آشپزی کنید!
بله؟مگه ما اینجا آشپزیم؟مگه ما کلفتیم؟
برو خودت غذا درست کنوالا من تو خونه واسه شوهرم غذا درست نمی کنم حالا واسه تو...
چون کسی گرسنه نبود و همه تازه صبحانه خورده بودند٬کسی ناهار نخورد
.
.
.
بعد از ناهار:
فرمانده کجان اینا؟ رفتن حمام
فرمانده با لگد دب حمام را باز میکند و داد می کشد٬اما صدای داد او در میان جیغ سربازه ها گم می شود...
هوووووی...بی شعور
مگه خودت خواهر مادر نداری...
بی آبرو*****بیرون
وای نامحرم...
کثافت حمال...
(کل خانم ها به فرمانده فحش می دهند اما او همچنان با لبخندی بر لب و جشمانی گشاده ایستاده است)
.
.
.
بعد از ظهر:
فرمانده چیه؟چرا همه نشستید؟
یه دقیقه اجازه بده٬خب فریبا جون تو چی می خوری؟
جوجه بدون برنج
رژیمی عزیزم؟
آره٬راستی ماست موسیر هم اگه داره بده میخوام شب ماسک بزنم.
شب در آسایشگاه:
یه خانم بدو بدو میاد پیش فرمانده و با ناز و عشوه میگه:جناب فرمانده٬از دست ما نارحتین؟
فرمانده:بله بسیار زیاد!
حالا واسه اینکه دوباره دوست بشیم بیایید تو آسایشگاه داره سریال فرار از زندان رو نشون میده٬همه باهم ببینیم
فرمانده:برید بخوابید؛الان وقت خوابه!
فرمانده میره تو آسایشگاه:
وا...عجب بی شعوری هستی ها!در بزن بعد بیا تو
راست میگه دیگه٬یه یاااهی چیزی بگو
فرمانده بلند شید برید بخوابید!
همه غرغر کنان جز 2 نفر که روبرو هم نشسته اند
ببینم چیکار می کنید؟
واستا ناخنای پای مهشید جون لاکش تموم بشه بعد میریم.
آره فری جون صبر کن این یکی پام مونده
فرمانده:به من میگی فری؟؟سرباز!بندازش انفرادی.
سرباز:آخه گناه داره طفلکی
مهشید:ما اومدیم سربازی یا زندان٬عجبا
بیوگرافی کامل جاستین بیبر
برای مشاهده بیوگرافی + تصاویر به ادامه مطلب مراجعه کنید...
زنی رو به خدا کرد و گفت:چرا باید دیه ما نصف مردها باشد؟
خداوند مهربانانه فرمود بنده ی من اگر با کشتن تو را از شوهرت بستانند به او بیست میلیون می رسد ولی اگر او را بکشند تو صاحب چهل میلیون می شوی